یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود
تو این دنیای به ظاهر بزرگ تو گوشه ش یه شهری بود که تو گوشه ی اون شهر یه دخترکی زندگی میکرد.دخترک خیلی تنهابود هیچ کس رو نداشت،خیلی غمگین بود،دلش دریای غم بود،تا اینکه یک روز از همون روزها سرنوشت یک نفر رو سر راهش قرار داد.دخترک تنها نمیدونست قرار آینده چی بشه.نمیخواست به کسی دل ببنده آخه دلش رو شکسته بودند،میترسید بازهم شکسته بشه و میدونست اینبار تحملش رو نداره.دخترک قصه ما نمیدونست باید چی کار کنه با اونی که اومده.نمیدونست چرا و چی شد که قبول کرد با اون حرف بزنه؟
روزها گذشتند و گذشتند و این دو با هم بودند،دخترک هنوز پسر رو دوست نداشت،و نمیخواست دوستش داشته باشه کم زنگ میزد،کم حرف میزد،بی اهمیت بود خیال میکرد پسر میخواد فقط وقت کشی کنه تا اینکه یک روز پسر به دخترک گفت ...فکر نکن من دوستت ندارم دوستت دارم،دخترک نگاهی همراه با لبخند به پسر انداخت و رفت.دلش آروم بود انگار با این جمله ی خیلی ساده دنیا رو بهش دادن ولی بازم دلش رو نباخت،تا یک روزی که آفتابش خیلی داغ بود و سوزان پسر به دخترک گفت:من تو رو خیلی دوست دارم،نمیخوام به هیچ عنوان از دستت بدم به هر قیمتی که شده من میخوام تو رو واسه خودم داشته باشم،دخترک گفت:اگر من ازدواج کردم یا تو ازدواج کردی چی؟گفت نه گفتم که به هر قیمتی که شده میخوام مال من باشی...اون روز دخترک دلش از این حرف شاد شد و مطمئن شد که پسر اونو واقعا دوست داره.باز هم روزها گذشتند و گذشتند تا شد 5 ماه تو این 5 ماه هر چی دخترک میخواست پسر رو از زندگیش دور کنه نتونست.خیلی بهش زخم زبون میزد،پسر رو دوست نداشت،ولی پسر بهش میگفت حتی اگر تو دوستم نداشته باشی و ولم کنی من تو رو ول نمیکنم،انقدر می مونم تا عاشقم شی.
بعد از 5 ماه یک طوفانی از راه رسید و وارد زندگی دخترک شد،دخترک تو این طوفان به جایی رفت که نباید میرفت و بین اون و پسر جدایی افتاد.پسر خیلی ناراحت بود،خیلی برای کمک به دخترک تلاش کرد تا بیاد دوباره.تو همین روزها بود که دخترک کم کم عشق پسر رو به دلش راه داد و طولی نکشید دخترک شد عاشق به تمام معنای پسر.پسر از این موضوع خوشحال شد.دخترک تمام سعیش این بود که پسر رو خوشحال کنه اما بعضی وقتها نمیتونست و باعث ناراحتی پسر میشد.
یکسال شد.حالا دیگه دخترک واقعا دیوانه وار پسر رو دوست داشت.شده بود تمام زندگیش،همه کسش،همه بود و نبودش،تنها دلخوشی تو زندگیش،با همه بدی و خوبیهاش ساخت،خیلی نازش رو خرید،غرورش رو به خاطر پسر له کرد،عاشقش بود،رویای هر روز و شبش.خالصانه دوستش داشت.اما...
روزهای پر درد،روزهای بی درد،روزهای خوش،روزهای بد،روزهای تلخ و شیرین سپری شدند.تا اینکه...این بار نه طوفان بود و نه گردباد و نه سیل،فاجعه رخ داد.یک روز که پسر به رسم همیشگیش قهر کرده بود دخترک رفت تو کوچشون تا با عشقش حرف بزنه،اما...اما چیزی دید که نباید میدید.صحنه ای دلخراش و وحشتناک.پسر همونیکه تمام زندگی دخترک بود همونی که خون تو رگهای دخترک بود با یکی دیگه ست.تمام دنیا آوار شد روی سرش،میدید اما باورش نمیشد.نه اون عشق من نیست،نه،من دارم خواب میبینم،مگه میشه؟نه این عشق من نیست نه...چندین و چند بار این جملات تکرار شد.تصاویر یک سال عاشقی مثل فیلم خیلی سریع از جلوی چشماش گذشتند و آخرین تصویر پسر بود و یکی دیگه.
تمام اون لحظه هایه پر درد،لحظه هایی که دخترک از شدت گریه سر به دیوار می کوبید،لحظه هایی که تو حسرت دیدنش بود،لحظه هایی که شونه هاش رو آرزو میکرد تا سر روش بذاره،لحظه هایی که منتظر بود تا بیاد و آرومش کنه ولی نمی اومد،لحظه هایی که از شدت دلتنگی چشماش رو میبست و خودش رو تو آغوشش تصور میکرد،لحظه هایی...اون کنار یکی دیگه،تو آغوش یکی دیگه بوده؟؟؟؟؟؟؟
حالا دخترک مونده با یک قلب لگد مال شده و یک دنیا خاطره و عشقی که داغش به دلش موند.پسر میگه هر چی دیدی دروغه ولی هنوز ثابت نکرده.این انصافه؟اون که میدونست همه چیز دخترک بوده،میدونست فکر نبودنش زندگی دخترک رو میسوزوند.چرا روزها رو تا اینجا کشوند؟کسی هست جواب این سوال رو بده؟
قصه پر غصه،زندگی دخترک فیلمنامه ی تلخیه که تلخیش رو فقط و فقط خودش میتونه تحمل کنه و بس.
راستی کی حال این دخترک رو داشته؟امیدوارم هیچ کس حال این دخترک رو تجربه نکرده باشه و هیچ کس درک نکنه حالش رو.
قصه ی ما به سر رسید با یه علامت سوال...
.: Weblog Themes By Pichak :.